افلاطون، افلاطون عزیز ما!

منطقی است بپذیریم که یک فلسفه همواره بحث های خود را میان دو التزام یکی سلبی، دیگری ایجابی آشکار می کند که این دو، از یک سو، شرارتی را تعریف می کنند که اندیشه حقیقی را تخریب می کند و از سوی دیگر، کوشش، یا حتی ریاضتی را، که اندیشه حقیقی را ممکن می کند.

اینچنین است که فیلسوف، این کارگر چندظرفیتی، قابی را برای آن پرده نقاشی می سازد که در آن، معنای جهان را انتقال می دهد.

افلاطون، که همه چیز با او آغاز می شود، این عملیات قاب سازی را نیز شروع می کند. از جهت سلبی، باید هرگونه مراوده با شعر، خاصه شعر توصیفی یا تغزلی، را قدغن کرد و خود را به آهنگ های میهن دوستانه و جنگی محدود ساخت. شاعران باید از شهر آرمانی بیرون رانده شوند. از جهت ایجابی، باید یک دهه خود را وقف مطالعه عمیق ترین و دشوارترین شاخه ریاضیات کرد که در روزگار افلاطون، همان هندسه فضایی بود که چیزی هم از ابداع روش هایش نگذشته بود. نگذارید کسی که اهل هندسه نیست وارد این شهر شود.

با نگاهی از منظر موقعیت فکری ما، این التزام ها، هم خشونت بار و هم مبهم اند. هرچه باشد، به همین دلیل است که صفت «افلاطون گرا» به طور کلی لقب خوشایندی نیست؛ نه برای هایدگر، پوپر، سارتر، یا دلوز، نه حتی برای مارکسیست های سختگیر دوران طلایی، نه برای منطق دانان، چه وینی چه آمریکایی.

«افلاطون گرا» تقریبا یک ناسزاست، همان طور که برای نیچه بود، همو که استدلال می کرد ماموریت دوران ما «شفایافتن از مرض افلاطون [گرایی]» بود. بگذارید به طور گذرا بگوییم که چون درمان ها (ی فلسفی) اغلب بدتر از خود مرض هستند، دوران ما، برای رهایی از مرض افلاطون[گرایی]، آنقدر از معجون نسبی گرایی (آمیزه ای از شکاکیت، اندکی معنویت گرایی و مقادیری اخلاق گرایی بی مزه) مصرف کرده که هم اینک به حال مرگ افتاده، آن هم در بستر حقیر عافیت طلبی های مثلا دموکراتیک اش. کسانی که می خواهند از شر افلاطون رها شوند خود را به قتل ترحم آمیز نظری می سپارند.

اما چرا این التزام های افلاطون را «خشونت بار و مبهم» می خوانم؟ خشونت بار است که استفاده مشتاقانه از زبان، باز ابداعِ سحرآمیزِ واژه، کاوش فشرده قدرت نامتناهی گفتار را که شعر، به تنهایی، در تقطیر [زبان] به انجام می رساند، سرکوب کنیم و خشونت بار است که کسی وادارمان کند لابه لای صفحه های یک کتاب ریاضی، علایم رمزی و پیچیده ای را دنبال کنیم که به نتایجی می رسند که ارتباط شان با عالم تجربه بی اندازه سست است و حکمت عامیانه آنها را چیزی جز زحمت بی فایده نمی انگارد که خاص اشرافیت مردان نیمه دیوانه است؛ همان کسانی که «مخِ ریاضیات» دارند؛ یعنی افلاطون گراهای سرسخت دیوانه؟
شاعری که می خواست شاعران را از شهر بیرون کند

همچنین مبهم است که چرا افلاطونِ صاحب سبک، پدیدآور آن شعرهای بزرگ منثور، اسطوره هایی که در آنها برای ما از سرنوشت ارواح در سواحل رودخانه فراموشی یا اسب های سپید و سیاهِ کنش، می گوید، با تقلیدِ شاعرانه با خشونتی چنین نادر برخورد می کند، تا آنجا که، در پایان جمهوری، اعلام می کند که مهم ترین خط مشی مورد تایید او همانا تبعید شاعران است و باز این واقعیت مبهم است که همان متفکری که فقط مکالمه های تئاتر یک از خود باقی گذاشته است، همو که اغلب از نتیجه گیری پرهیز می کند و او که برخلاف دکارت، اسپینوزا یا کانت هرگز چیزی را در قالب اصول موضوعه یا اثبات های صوری پیش نمی کشد، چرا تقدیر مسیرِ فلسفی را آن چنان مطلق به پیمودنِ یک پیش سرای بیکرانِ ریاضی وابسته می کند.

بی شک، ما باید پیش از هر چیز، میزان وابستگی دو التزام قاب سازی افلاطونی به یکدیگر را، تا جایی که هر دو اینها به تعریف افلاطونی فلسفه پیوند می خورند، بفهمیم.

فلسفه، در معنای افلاطونی اش، آنچه می گوید را به داوری عمومی می سپارد، قواعد منطقی مشترک را پیش فرض می گیرد و به مکالمه ای با [هر شخص] نخست آمده وارد می شود. با چنین کاری، فلسفه، اقتدار کسی را که گزاره را ادا می کند، به نفعِ ارزشِ درونی آنچه که بیان می شود، از میان بر می دارد. اما، مقارن با این کار، نه تنها مطلق بودگی حقیقت، بلکه این ایده را نیز حفظ و ابقا می کند که اندیشه انسانی، فارغ از محدود، متناهی، نسبی و محکوم به تردیدبودن، در عوض به تمامی به این امر مطلق وابسته است، که آن [اندیشه] می تواند و باید که با آن روبه رو شود.

اما شعر، هر قدر هم که زیبایی اش سخاوتمند باشد، بی تردید شکل اقتدارگرایی از اعلام است. شعر اقتدارش را تنها از خودش دریافت می کند، از استدلال بیزاری می جوید و آنچه هست را در شکلِ حسی چیزی که خود را تحمیل می کند بیان می کند، بدون آنکه [خودِ] این تحمیل را [پیشاپیش] به اشتراک گذاشته باشد. شعر خود را نه تنها در آستانه امر مطلق نگاه می دارد، بلکه اغلب خود را نگاهبان این آستانه نیز می داند. در مقابل، ریاضیات اندیشه را از طریق قواعدِ واضح و صریح و نه از راه نبوغ یکه زبان، به نظم در می آورد و در حالی که هرگز از [رسیدن به] وضوح غایی ناامید نمی شود، به همه، اثباتِ مشترکی را عرضه می کند؛ هرقدر هم که ساختارش پیچیده باشد. ریاضیات از حقیقت خبر می دهد اما بدون واگذاری چیزی به تردید لرزاننده یا وجودی، پیش از افشای ضرورت بی رحمانه آن تردید. پس، لازم است تصریح کنیم که، برخلاف آنچه عموما گفته می شود، این ریاضیات است که دموکراتیک است و این شعر است که اشرافی یا سلطنتی است.

اینگونه است که می توانیم بفهمیم چرا امروزه افلاطون گرا بودن ضرورت دارد. زیرا دموکراسی عقیده، که همه جا از آن ستایش و تجلیل می شود، ممانعت از [حضور خود] حقیقت است؛ دموکراسی عقیده حق سلطنت را به آن سیمای کاملا تهی که فرد باشد می بخشد، همان فرد که خود را شاعرِ آزاد وجودِ خویش تصور می کند تا آنجا که حتی جای خود را در تقلیدهای تجاری نیز می یابد.

برعکس، دموکراسی حقیقی، چنان که افلاطون می دید، برابری، در مقابل «ایده» است. امروزه مخصوصا، همچون روزگار افلاطون، آن گاه که شهر به بیهودگی فرو می غلتد، دموکراسی، برابری در مقابلِ «ایده»ی سیاسی است، که باید در برابرِ انحلالش در بازی علایق، بار دیگر ابداع شود. فقط زمانی می توان به طور دموکراتیک به شعر بازگشت که آن را، در هیات «ایده»ی محض، تابع قدرت بی هیجان [و غوغاگریزِ] روشن سازی ای قرار دهد که matheme [فرمول ریاضی] به انجام می رساند. هرچه باشد، این پروژه مالارمه نیز بود و پروژه هر چیز باارزشی در درون شعر معاصر.

شاید بتوان گفت شعری افلاطون گرایانه، همچون شعری که، هم صدا با پسوآ۱، اعلام می کند «دوجمله ای نیوتن به زیبایی ونوس میلو۲ است». و شعری دموکراتیک خواهد بود که از ایده سفسطه آمیزِ بیان آزادانه افراد جدایی می جوید و کوششِ مشترکِ دسترسی به امر واقعی را به پیش می برد. «امر واقعی» اینجا به مثابه یک سه گانه فرض می شود: حقیقت، زیبایی، نیکی.

حقیقت دارد که ما هیچ تصوری از این منشِ اساسا دموکراتیکِ «ایده» در اختیار نداریم. خود پسوآ، با وجود بازتایید هم ارزی افلاطونی «زیبایی» و «حقیقت»، اضافه می کند که «مشکل اینجاست که هیچ کس را پروای این هم ارزی نیست» (دوجمله ای نیوتن = ونوس میلو). خب، افلاطون به طور کلی و جهان شمول کوشش لازم برای توجه به این [هم ارزی] را معرفی می کند. به همین دلیل است که آموزه اش جهان را [در نظر ما] گیرا تر می کند؛ بی نهایت گیرا تر.

افلاطون ما، افلاطون عزیز ما! بگذارید همراه با او، با تمام وسایل در دسترس، در تایید «ایده»ی حقیقی، در تاییدِ اصل (Principle) در برابر شبح این «آزادی»ای که بر ما تحمیل می شود، بکوشیم، آزادی ای که به ابژه های بی اهمیت و امیال حقیر وابسته است.

آلن بدیو

ترجمه: مهدی فیضی

پی‌نوشت‌ها:

۱. فرناندو پسوآ شاعر، نویسنده، منتقد ادبی، مترجم و فیلسوف پرتغالی (۱۹۳۵-۱۸۸۸).

۲. تندیسی از یونان باستان و یکی از مشهورترین آثار پیکرتراشی آن دوران که گمان می‌رود تجسمی از آفرودیته (ونوس رومیان) باشد.

منبع:

“Plato, our dear Plato!”, trans. Alberto Toscano, ANGELAKI, volume II number ۳ (December ۲۰۰۶): ۳۹-۴۱.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس