دل نوشته شهادت امام موسی کاظم (ع)

خلخال آزادمردان

تاریک نشینانِ تاریک اندیش، توان نظاره بر نور را نداشتند. افکار سیاه و کردار ظلمانی آنان، جامعه را تنها برای خدمت به خود می خواست. حاکمان جور و ستم، همواره خود را با شمشیر و سرنیزه بر مردم تحمیل می کردند. در این میان، مردی بود که بر وسعت انسانیت حکومت می کرد؛ حکومت بر قلب ها.

اربابان نادانی، می پنداشتند اگر پیشوای هفتم شیعیان را زندانی کنند، مشکل خود را حل می کنند؛ ولی نمی دانستند آنانی که به موجب شرافت ذاتی و بزرگواری و حق گویی زندانی می شوند، بر شرفشان افزوده می شود.

مرا ملامت کردند که تو زندانی شدی. گفتم که این عیب نیست؛ کدام شمشیرِ کاری هست که او را در نیام قرار ندهند؟

مگر نمی بینی شیر را که به بیشه خود خو می گیرد و از آن خارج نمی شود؛ ولی درندگانِ پست و ضعیف، آزادند و همواره در حرکت به هر سوی؟!

اگر پاهای او را در بند و زنجیر بسته می بینی، اندوهگین نباش و بی تابی نکن؛ خلخال و زینت آزادمردان، همین چیزهاست.

هفتمین پنجره ی رو به دریا
«ای برآورنده درخت از میان ریگ و گل و آب و برآرنده شیر از میان سرگین و خون و ای برآرنده فرزند از میان پرده، ای برآرنده آتش از میان آهن و سنگ و ای… ! خلاصم کن از دست هارون».

این صدای زمزمه هفتمین برگزیده خداوند است که فضای وهم آلود زندان هارون را در برگرفته است.

خشت خشت این دیوارها، شب های زیادی شاهد مناجات امام با خداوند بوده اند؛ کسی که رأفت و مهربانی اش حتی زندانبان را به نرمخویی واداشته بود.

روایت شده است که چون امام موسی کاظم علیه السلام در حبس هارون، این دعا را خواند، بعد از آن که شب درآمد و وضو تازه کرد و چهار رکعت نماز گذاشت، هارون، خواب هولناکی دید، ترسید و دستور داد که آن حضرت را از زندان رها کردند؛ هرچند آزار و اذیت های هارون نسبت به امام علیه السلام تا آخرین روزهای عمر پر برکت حضرت، ادامه داشت.

او از تأثیر شگرف رهنمودهای روشنگرانه امام بر شیعیان خبر داشت؛ از این رو، حضرت را سال های زیادی در زندان گرفتار کرده بود.

بیست و پنجمین روز رجب، مرثیه خوان داغ مردی است که هر لحظه زندگی اش، خنجری بود بر قلب آنان که نخل تناور امامت را سوخته می خواستند.

هفتمین پنجره ای که رو به دریا باز می شد و جزر و مدّ نگاهش، زمین و آسمان را به خضوع وا می داشت.

او که بر اسب خشم خویش، لگام زده بود و رود گذشت و مهربانی اش، همواره در دل ها جاری بود.

اسطوره ای که خواب را از چشمان پیر هارون الرشید ربوده بود و ستون های حکومت سراسر ظلمش را به لرزه درآورده بود.

و سرانجام، هارون که می ترسید با وجود امام علیه السلام علیه او و حکومتش توطئه ای صورت گیرد، با خرمای زهرآلود، امام را مسموم کرد و به شهادت رساند.

 ای هفتمین دلیل خداوند در زمین!
ای آن که از دریای چشمانت، آرامشی شگرف می تراوید و لبخند مقدست، صبح را در ذره های خاک منتشر می کرد! ما هنوز در مسیر نگاهت، آسمان را تجربه می کنیم و خاکسترنشین فراقت، آخرین روزهای رجب را مویه می کنیم.

سلام بر تو و سلام بر کاظمین، که چنین گوهری را در آغوش دارد! (۱)

    دل نوشته شهادت امام موسی کاظم (ع)
زنجیرهای سوخته
امشب شب زنجیر است

امشب شب تازیانه است
امشب شب دیوارهاست
امشب شب سلول است و میله ها

امشب کدام شب است که صدای شیون از آهن ها می آید، صدای سوگ از تازیانه ها بلند است، دیوارها نُدبه می خوانند و سلول ها، «وَ إِنْ یَکادْ» می گیرند.

آه! از برکه کُدام چشم بارانی، این همه اشک می جوشد؟

کبوترها برای کیست که سرهایشان را به زمین می زنند؟

خدایا! این چه پیروزی است، نگاه کن! این همه کبوتر چرا از آسمان، خود را به دیوار این سیاه چال می کوبند؟

چرا این همه ماهی در دجله، از آب بیرون می افتند؟

چرا امشب ستاره ها بیرون نمی آیند؟

چرا ماه شیون می کند… ؟

می ترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود،

می ترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است،

می ترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد…

آه از جفای هارون…

با عشق چه کرده ای که دارد خون… ؟

زمین خشکش زده؛ یکی قطره ای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد این جا تکرار می شود…

دلم بوی مدینه می دهد… خون… خون… خون…

این جا دارند برای ماه، ختم فراق می گیرند.

رهایم کنید! این که بر تکه چوبی می آورند، پاره ای از خداست…

چه قدر زخمی می آید از این دریای شکسته!
این که می بینی می آید، مردی است که همه زخم های مرا می دانست، این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می آورندش

زنجیرها آب می شوند.

زنجیرها می سوزند.

زنجیرها از خجالت می سوزند.

چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!

مگر این گل محمد صلی الله علیه و آله ، کجا می خواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمی کنند؟

نگاه کن مچ پاهایش را!

نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است.

چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده!

جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد!

این همه هستی من است که بر شانه های شکسته شهر، از زندان بیرون می آورند.

این باب الحوایج است، خدای کرم است، سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم!

این که می بینی می آید، مردی است که همه زخم های مرا می دانست، این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می آورندش.
امشب کدام شب است که صدای شیون از آهن ها می آید، صدای سوگ از تازیانه ها بلند است، دیوارها نُدبه می خوانند و سلول ها، «وَ إِنْ یَکادْ» می گیرند

این بهار است؛ در زنجیر می آید .

این بهار است؛ با زنجیر می آید.

این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که روزها، برای شان قرآن خوانده بود…

دلم هوای کاظمین کرده،

دلم بوی تو را می دهد،

کاش این همه زنجیر را می توانستم پاره کنم و به سویت بشتابم!

کاش من هم رها و آسمانی بودم!

کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که به دیوارهای این زندان می کوبند!

دارند می آورندت؛ پیچیده در جامه ای از خون و زنجیر.

می خواهم دلم را تکه تکه کنم.

این آخرین سطر دلتنگی ها و آخرین ترانه اندوه من است.

دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند!

باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم که چگونه با زنجیر می توان به عرش رسید.(۲)

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. زنت گفت:

    با سلام و سپاس بسیار عالی بود منون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس