امام زمان روز عرفه کجا دعای عرفه می خواند

یکی از نواب اربعه امام محمد بن عثمان می گوید:والله ان صاحب هذا الأمر یحضر الموسم کل سنه فیری الناس و یعرفهم و یرونه و لایعرفونه؛ به خدا سوگند، صاحب این امر همه ساله در مراسم حج حضور پیدا می‏ کند. مردم را می‏ بیند و می‏ شناسد؛ ولی مردم -با این‏که او را می‏ بینند- نمی‏ شناسند.

بر اساس برخی از روایت موجود امام زمان(عج) زمان غیبت کبری بین مردم حضور دارند اما هیچ کس ایشان را نمی شناسد، امام صادق (ع) می فرمایند که یکی از مکان ها و زمان هایی که ایشان حضور می یابند، در صحرای عرفات در موسم حج است.
زراره از امام صادق(ع) نقل می کند که ایشان فرمودند:«یفقد الناس إمامهم؛ یشهد الموسم فیراهم ولایرونه»؛ زمانی فرا می رسد که مردم امام خود را نبینند، او در روزهای حج مردم را می بیند ولی مردم او را نمی شناسند.

بنابراین عنایت امام به همه می رسد اما تنها برخی از موحدان هستند که ایشان مستقیم بر بالینشان می آید. به طور مثال نقل شده که حجت الاسلام قاضی زاهدی گلپایگانی گفت من در تهران از جناب حاج محمّدعلی فشندی که یکی از اخیار تهران است، شنیدم که می گفت:من از اول جوانی مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حجّ بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیهالله روحی فداه مشرّف شوم، لذا سال ها به همین آرزو به مکّه معظّمه مشرف می شدم. در یکی از این سال ها که عهده دار پذیرائی جمعی از حجّاج هم بودم، شب هشتم ماه ذی حجّه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حُجّاج به عرفات می روند، من برای زوّاری که با من بودند جای بهتری تهیّه کنم.self tanner

self tanner

امام زمان (عج) عرفه کجا دعای عرفه می خواند

تقریباً عصر روز هفتم وقتی بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیّا شده بود مستقر شدم، متوجّه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنکه نیمه های شب بود که دیدم سیّد بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمه ام آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:حاج محمّد علی سلامٌ علیکم! من جواب دادم و از جا برخاستم.

او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعی از جوان ها مانند خدمتگزار به محضرش ‍ رسیدند، من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبّت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوان ها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سیّد داخل خیمه شده بود. او به من رو کرد و فرمود:حاج محمّدعلی خوشا به حالت، خوشا به حالت. گفتم:چرا؟ فرمود:شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدّم حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین(ع) هم در اینجا بیتوته کرده بود. گفتم در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود:دو رکعت نماز می خوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان. لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائی خواند، که من از نظر مضامین مثل اش را نشنیده بودم، حال خوشی داشت، اشک از دیدگانش جاری بود، سعی کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود:این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.

سپس به آن آقا گفتم ببینید من توحیدم خوب است؟ فرمود:بگو من هم به آیات آفاقیه و انفسیّه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم:معتقدم که با این دلایل خدایی هست، فرمود:برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است. سپس ‍ اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم، فرمود:اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سؤال کردم که به نظر شما الان امام زمان(عج) کجاست؟ حضرت فرمود:الان امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم روز عرفه که می گویند حضرت ولیّ عصر (عج) در عرفات است در کجای عرفات هستند، فرمود حدود جبل الرّحمه. گفتم:اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟ فرمود:بله او را می بیند، ولی نمی شناسد.
گفتم:آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولی عصر (عج) به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهّی دارند؟

فرمود:به خیمه شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم ابوالفضل(ع) متوسل می شوید. در این موقع آقا به من فرمودند حاج محمّدعلی چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چای نیاورد ه ام. عرض کردم آقا اتفاقاً چای نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا می روم و برای مسافرین چای تهیه می کنم.

آقا فرمودند:حالا چای با من و از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود ولی وقتی دَم کردیم به قدری معطّر و شیرین بود که من یقین کردم آن چای از چای های دنیا نیست، آوردند و به من دادند، من از آن چای خوردم بعد فرمودند غذایی داری بخوریم؟ گفتم:بلی، نان و پنیر هست. فرمودند من پنیر نمی خورم. گفتم:ماست هم هست. فرمود:بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتش گذاشتم. او از آن نان و ماست میل فرمود.
سپس به من فرمود:حاج محمدعلی به تو صد ریال سعودی می دهم تو برای پدر من یک عمره بجا بیاور. عرض کردم چشم اسم پدر شما چیست؟ فرمود اسم پدرم سید حسن است. گفتم:اسم خودتان چیست؟ فرمود:سید مهدی. پول را گرفتم و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونه راستش قرار گرفته لب هایم را روی آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.
پس از چند لحظه که او از من جداشد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدیم، یک مرتبه به خودم آمدم متوجّه شدم که او حضرت بقیه الله بوده، به خصوص که او اسم مرا می دانست و نامش مهدی پسر امام حسن عسکری بود!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس